کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

اردوی همدان

تمامی اعضای اردو موظفند رضایت نامه و کارت شناسایی به همراه خود بیاورند. 


ساعت حرکت ۵ صبح چهارشنبه ۱۵/۶/۹۱از مقابل درب مسجد امام حسن مجتبی(ع) میباشد. 

حتما سر وقت تشریف بیاورید. 

 

نکته: دوستان حتما شب قبل ساعت ۲۲ در پایگاه حاضر باشند.


وسایل مورد نیاز اردو:

لوازم شخصی مانند حوله، مسواک و خمیردندان، شانه، دمپایی و...

قاشق، چاقو، لیوان، بشقاب، دربازکن

ملحفه

مُهر

وسایل استحمام (صابون، شامپو و...)  

دفترچه بیمه

قلم و کاغذ

البسه گرم و اضافی  

دوربین عکاسی(در صورت امکان)


وسایل ممنوعه:

بازی های کامپیوتری (مانند psp و ....)

وسایل پخش موزیک (مانند mp3 player، mp4 و ...)

هدفون و هندزفری



 همراه داشتن وسایل ممنوعه باعث مصادره و برخورد لازم با خاطی خواهد شد.

عملیات آخر

گفت: این عملیات، دیگه عملیات آخر منه.
گفتم: خدا نکنه.
گفت: اینها همش حرفه. من چیزی دیدم که یقین دارم این عملیات آخر منه. حتی در میدان صبحگاه موقع سخنرانی گفته بود: اگر برونسی توی این عملیات شهید نشه، به مسلمونیش شک کنید!
یکروز کشیدمش کنار و گفتم: راست و حسینی بگو چی شده که اینقدر حرف شهادت می زنی؟
او حال و هوای خاصی داشت. گریه اش گرفت.خیلی شدید.
با ناله گفت:" چند شب پیش، حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدم، خود بی بی فرمودند باید بیایی"
گفتم: شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاء الله.
گفت:" این حرفها نیست، توی همین عملیات شهید می شم" و شد...

ـــــــــــــــــــــــــــــ

خاطراتی از شهید عبدالحسین برونسی

گروه سرود

یک گروه سرود از اهواز با یک کامیون به مقر تیپی که فرمانده اش شهید برونسی بود حرکت کرد. در حین راه افتادن کامیون، یک بسیجی با ورزیدگی که به سن و سالش نمی خورد، پرید بالا. در بین راه بعضی سر به سر آن بسیجی می گذاشتند.
بعضی ها هم از اوصاف برونسی می پرسیدند. بسیجی گفت:برونسی هم یکیه مثل بقیه رزمنده ها.
آن گروه سرود گفتند: پدر جان تو لابد تازه اومدی جبهه، نمیدونی چی به چیه؟!
وقتی کامیون به مقر رسید، مسئول دژبانی تا چشمش به آن بسیجی افتاد هول و دستپاچه گفت:" اه! آقای برونسی شما اینجا چیکار می کنین؟!

ـــــــــــــــــــــــــــ

خاطراتی از شهید عبدالحسین برونسی

  

زمانی که امام خمینی از ته دل خندید

 

 

 

یکروز دیدم حاج علی فضلی اومده دنبالم میگه حاجی بخشی، برو پیش بچه های گردان حمزه. از تپه دوقولو برگشتن وضعشون اصلاً خوب نیست.یک خورده بهشون برس.گفتم چشم.


ما اومدیم با یام یام و پفک نمکی میون بچه هایی که گردانشون شده بود دسته،رفتم بالای درخت.بچه ها جمع شدن دور درخت اینقدر تکوندنش منو انداختن پایین.

نگو اینو فیلم گرفتن فرستادن برای امام(ره)؛ امام(ره) هم دیده بودن به نوه شون سید حسن فرموده بودن اِ اِ اینداختنش پایین؟! فیلم رو بزن عقب یکبار دیگه ببینم.این مرد عجب روحیه ای داره با اینکه چندتا شهید داده باز داره با رزمنده ها بازی و شوخی می کنه.
خدا خیرش بده.این کلمه ای بود که از خود امام(ره) شنیدم.بعدها امام(ره) فرمودند اون فیلم رو دیدم،نخوردی زمین؟گفتم نه امام(ره) مگه من می خورم زمین! بعد سرم رو با حالت خاصی تکون دادم.

امام(ره) شروع کردن خندیدن طوریکه آقای خلخالی اونجا بود .به من گفتم تاحالا اینطور خنده ی امام(ره) رو ندیده بودم.بعد امام(ره) فرمودند:حاجی خدا عاقبتت رو بخیر کنه انشاء ا…؛ گفتم امام(ره) همین جمله ای که فرمودید تا دنیا دنیاست برام بسه.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به نقل از برادر عزیزم آقا سید هادی کسایی زاده / گرفته شده از عمارنامه

چوپانی همین چیزهایش خوب است

رفته بودم بیمارستان باختران به مجروحین سر بزنم. بینشان پسرک نوجوانی بود که هنوز صورتش مو نداشت. دستش قطع شده بود و آن را بسته بودند. جلو رفتم. دستی به سرش کشیدم و با حالت دلسوزانه‌ای گفتم: «خوب می‌شی... ناراحت نباش.» خیلی ناراحت شد. گفت: «شما چی فکر کردید؟ من برای شهادت آمده بودم.» از خودم خجالت کشیدم. رفتم تا به بقیه سرکشی کنم. وقتی برمی‌گشتم پسرک را دیدم. جلو رفتم و دستی به سرش کشیدم. شهید شده بود. 

 

 

 

 

  پسرک صدای بز را از خود بز هم بهتر درمی‌آورد. هر وقت دلتنگ بزهایش می‌‌شد، می‌رفت توی یک سنگر و مع‌مع می‌کرد.
یک شب، هفت نفر عراقی که آمده بودند شناسایی، با شنیدن صدا طمع کرده بودند کباب بخورند. هر هفت نفر را اسیر کرده بود و آورده بود عقب. توی راه هم کلی برایشان صدای بز درآورده بود. می‌گفت چوپانی همین چیزهایش خوب است.  

عیدی به بچه های خوب باقر العلوم(ع)

*مخصوصا برای اونهایی که بجز 2 روز بقیه روزه هاشون رو گرفتن!. 

 

 

 

 

 

http://www.dl5.mihandownload.com/user2/behnam/mehr88/doodle-jump%5Bwww.mihandownload.com%5D.rar

  

پسورد:www.mihandownload.com

خسته نباشی دلاور

 

 

 

 

 

 

شهر سرد و گرم زیادی را از فتنه فتنه‌گران پشت سر گذاشت و آخرین موعد فتنه‌گران هم در آستانه بهار ما خزان شد و سیاهی‌اش را تاریخ در یاد سپرد. 

ولی این بهار را به بها به ما دادند نه به بهانه. 

بهایی که شما پرداختید. یکی در لباس ناجا و دیگری در لباس بسیج. کم نبودند بچه‌های ناجا که با چفیه پا به خیابان گذاشتند و کم به آسمان نرفت آیةالکرسی‌هایی که پشت سر بچه‌های بسیج خوانده شد و چه مادرها که بر سر سجاده، فرزندانشان را که مدافع راه ولایت بودند دعا کردند. 

و شهر در آبی اخلاصتان دست و رویش را شست و مقاومت شما را در خاطرش سپرد. 

سپر بلا شده بودید. کسی حتما نمی دانست این گازهای اشک‌آور چقدر رنجتان می‌داد اما بچه‌های کوچک را در آغوش گرفتید و از معرکه به در بردید، در مقابل خشم کثیف اوباش ایستادید و زخم خوردید و حتی از چند آدم عادی هم حرف نامربوط شنیدید اما "جبل راسخ" ماندید و "اشداء علی الکفار، رحماء بینهم" شدید. 

بوی دود گرفتید. دست و صورت‌هایتان سیاه و لباس‌هایتان خونی شد. و شاید سرما هم گاهی رمق را از دست‌هایتان برد... اما کسیکه از میدان به در رفت، فتنه‌گران و اوباش بودند که دست آخر فتنه‌سوز شدند و مهر تأیید آمریکا کنار دستبندهای سبزشان خورد. 

حالا و در صبح پیروزی شما همان بسیجی‌های ساده‌ای بودید که سال‌ها عکس‌های جبهه‌شان را دیده بودیم... ساده و بی آلایش ولی مرد نبرد و شهادت. بی ادعا ولی شیرهای شرزه‌ای که دشمن حتی با تفنگ و نارنجک و سرنیزه هم جرأت حمله به آنها را نداشت. 

چه باک برادر...!بگذار تمام رسانه‌های دنیا هم بدتان را بگویند و عکس سبزها و سطل آشغال‌هایشان را به عنوان نماد پیروزی منتشر کنند.
چشم حقیقت بین ولی غیر از اخلاص و مهربانی شما به مردم و ولایت را نمی‌بیند. که در سرما و گرما دست از خانواده و درس و زندگی و کار شستید و به خیابان آمدید تا اوباش مجبور شوند به سوراخ‌ها بخزند.
شما مصداق جنود خدا شدید که ولی زمانه را تنها نگذاشتید. و دریای لشکری شدید که حتی فرشتگان هم به یاری‌تان آمدند و دست خدا پشت و پناهتان شد. 

مبادا برادر که دلت از طعنه‌ها و بی‌مهری‌ها شکسته باشد. این مظلومیت‌ها اگر نبود که دیگر بسیجی نبودیم. بسیجی را با مظلومیتش عشق است. با کنایه شنیدن‌هایش و با سکوتش. و بسیجی‌ها را عشق است که حواریون عشقند و خیابان انقلاب و شلمچه برایشان یکیست اگر تکلیف باشد. 

این شهر بلاجویان عاشقش را فراموش نمی‌کند. خدا قوت... لبخند بزن دلاور.

دعوا سر سربند یا فاطمه بود...

راوی می گوید: سربند یا زهرا در جبهه، قیمتی دیگر داشت. شهید گنج افروز اهل بابل بود. شب عملیات گیر داده بود به سربند یا زهرا، پانزده ساله هم بود. گفتم حالا بیا حالا یه سربند دیگه، همه سربند ها مقدس هستند. بعد نم اشک هاش چکید رو گونه های نو رسته اش،.... وقتی داشتم سربند یا زهرا رو می بستم به پیشانی اش گفتم حالا بهم بگو..؟ شهید گنج افروز گفت: از چی بگم؟ گفتم: سربند یا زهرا گفت: آخه من بچه که بودم مادرم از دنیا رفت. نام مادرم فاطمه بود. حالا من که مادر ندارم، اگه امشب شهید بشم، بیاد واسم نوحه سرائی کنه" گریه کنه" نازم کنه".... میخوام شهید که شدم. حضرت فاطمه الزهرا بیاد رو سرم. بگم بهش که نام مادر من هم فاطمه بود. چی داشتم که بهش بگم. رفتیم تو عملیات، اول که خمپاره خورد یک پاش قطع شد. داد میزد من رو نبرید. من میخوام که بجنگم دفاع کنم. بعد مدتی یه خمپاره آمد درست من وقتی رفتم رو سرش، ترکش خورده بود وسط پیشانی اش...

رهسپاریم با ولایت تا شهادت

 

 

به یاد شهدای ۸ ماه دفاع مقدس

غسل شهادت

 

 

 

دانشجو بود و جوان، آمده بود خط.

داشتم موقعیت منطقه را برایش می‌گفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟»

 گفتم: حمام را می‌خواهی چکار؟

گفت: می‌خواهم غسل شهادت کنم.

با لبخند گفتم: دیر اومدی زود هم می‌خوای بری. باشه! آن گوشه را می‌بینی آنجا حمام صحرایی است.

 بعدش دوباره بیا اینجا. دقایقی بعد آمد. لباس تمیز بسیجی به تن داشت و یک چفیة خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد یک گلوله توپ زیر پایش فرود آمد..

باز باران..

 

 

 

 

 

 

 

باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آید کربلا را
دشت پر شور و نوا را
گردش یک روز غمگین گرم و خونین
لرزش طفلان نالان زیر تیغ و نیزه ها را
باز باران با صدای گریه های کودکانه
از فراز گونه های زرد و عطشان با گهرهای فراوان
می چکد از چشم طفلان پریشان
پشت نخلستان نشسته
رود پر پیچ و خمی در حسرت لبهای ساقی
چشم در چشمان هم آرام و سنگین
می چکد آهسته از چشمان سقا بر لب این رود پیچان باز باران
باز باران با ترانه آید از چشمان مردی خسته جان
هیهات بر لب از عطش در تاب و در تب
نرم نرمک می چکد این قطره ها روی لب شش ماهه طفلی رو به پایان
مرد محزون دست پر خون
می فشاند از گلوی نازک شش ماهه بر لب های خشک آسمان
با چشم گریان باز باران
باز هم اینجا عطش آتش شراره
جسمها افتاده بی سر پاره پاره
می چکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان
وندرین تفتیده دشت و سینه ها برپاست طوفان
دستها آماده شلاق و سیلی
چهره ها از بارش شلاقها گردیده نیلی
وندرین صحرای سوزان می دود طفلی سه ساله پر زناله
پای خسته دلشکسته
روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
می چکد از نوک سرخ نیزه ها بر خاک سوزان باز باران
باز باران قطره قطره
می چکد از چوب محمل خاکهای چادر زینب به آرامی شود گل
می رود این کاروان منزل به منزل
می شود از هر طرف این کاروان هم سنگ باران
آری آری باز سنگ و باز باران
آری آری تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی
بر فراز خیمه
برگونه ها
بر مشک ساقی
کاش می بارید باران 

 

بچه است..

بغض کرده بود از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می کند و عملیات را لو می دهد» شاید هم حق داشتند نه اروند با کسی شوخی داشت نه عراقی ها.

اگر عملیات لو می رفت،غواص ها - که فقط یک چاقو داشتند- قتل عام می شدند.فرمانده بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.

بغض کرده بود توی گل و لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد.