کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

تواضع امام

یا من انقاد کل شیء من خشیته

چند تا دستشویی بود. وارد شدم دیدم دستشویی اول کثیف است. رغبت نکردم. به دستشویی بعدی رفتم. در همین حین دیدم آقایی عرقچین به سر، وارد همان دستشویی اول شد و آستین را بالا زد و با شیلنگ آب آنجا را تمیز کرد. دقت کردم دیدم خود امام است. چند روز بعد قرار بود از نوفل لوشاتو حرکت کنیم به ایران و آن استقبال میلیونی.

(برداشتهایی از سیره امام خمینی(ره)، ج2، ص249)

 

یا من تشققت الجبال من مخالفته

جلسه اول ولایت فقیه

تاریخ: 88/8/26


باحث: آقای آجیلی

حجم فایل: 2.75 مگابایت

مدت: یک ساعت


Velayat1.amr


کسانی که در جلسه این هفته ولیعصر(عج) حضور نداشته اند، حتما قبل از جلسه بعدی به این فایل گوش دهند.

گوش دادن این مباحث به اعضای جلسه امیرالمومنین(ع) نیز توصیه میشود.

جهان تو را می خواند

بعد تو چندین قیامت دیر شد، ما را ببخش

مِهر مُرد و ماه  در زنجیر شد، ما را ببخش

 

راوی این قصّه از یعقوب یادی هم نکرد

یوسف این قصّه دیگر پیر شد ما را ببخش

 

نازنینا عدل ما را کشت، تو دیگر مکش

مهربانا ظلم عالمگیر شد، ما را ببخش

 

از حدیث قدسی چشمت کسی شرحی نخواند

مصحف زلف تو بد تفسیر شد، ما را ببخش

 

ما ندانستیم رازعقل و سرّعشق چیست

عقل مُرد و عاشقی تحقیر شد، ما را ببخش

 

تیرمان بر سنگ خورد و خون مان بر خاک ریخت

سهم مان دنیای پر نخجیر شد، ما را ببخش

 

مدّتی گر عاشقی از یاد رفت از ما مرنج

اندکی گر مثنوی تأخیر شد ما را ببخش

 

دختر استاد چگونه برخورد پدر خود را با اطرافیان اینگونه بیان مى کند:
((اخلاق و رفتار ایشان در منزل ((محمدى )) بود. هرگز عصبانى نمى شدند و هیچ وقت صداى بند ایشان را در حرف زدن نشنیدیم . در عین ملایمت ، بسیار قاطع و استوار بودند و مقید به نماز اول وقت ، بیدارى شبهاى ماه رمضان ، قرائت قرآن با صداى بلند و نظم در کارها بودند. دست رد به سینه کسى نمى زدند و این به سبب عاطفه شدید و رقت قلب بسیار ایشان بود.
... بسیار کم حرف بودند، پرحرفى را موجب کمى حافظه مى دانستند. بسیار ساده صحبت مى کردند به طورى که گاهى آدم گمان مى کرد این یک فردى عادى و عامى است ... مى گفتند شخصیت را باید خدا بدهد و با چیزهاى دنیوى هرگز انسان شخصیت کسب نمى کند... آرام و صبور با مسائل برخورد مى کردند. با این که وقت زیادى نداشتند ولى طورى برنامه ریزى مى کردند که روزى یک ساعت بعد از ظهرها در کنار اعضاى خانواده باشند... رفتارشان با مادرم بسیار احترام آمیز و دوستانه بود همیشه طورى رفتار مى کردند که گویى مشتاق دیدار مادرم هستند. ما هرگز بگومگو و اختلافى بین آن دو ندیدیم ... آن دو واقعا مانند دو دوست باهم بودند. در خانه اصلا مایل نبودند کارهاى شخصى شان را کس دیگرى انجام دهد... ایشان براى بچه ها مخصوصا دخترها ارزش بسیار قائل بودند. دخترها را نعمت خدا و تحفه هاى ارزنده اى مى دانستند. همیشه بچه ها را به راستگویى و آرامش دعوت مى کردند. دوست داشتند آواى صوت قرآن در گوش بچه ها باشد. براى همین منظور قرآن را بلند مى خواندند و به مؤ دب بودن بچه اهمیت مى دادند و رفتار پدر و مادر را به بچه ها مؤ ثر مى دانستند. درباره مادرم مى فرمود: این زن بود که مرا به اینجا رساند. او شریک من بوده است و هر چه کتاب نوشته ام نصفش مال این خانم است .))(11)

عیدی سربازان

پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه‌ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم، اینها را بفروش.
گفتم : اگر پول نیاز دارید، بگویید تا از جایی تهیه کنم.
او در پاسخ گفت : تو نگران این موضوع نباش. من قبلاً اینها را خریده‌ام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانواده‌ام هم صحبت کرده‌ام.
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. او گفت که شب می‌آید و پول‌ها را می گیرد.
شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پول‌ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون. کمی که از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی‌خواند و...
او حدود نیم ساعت صحبت کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: شما کارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه کار کنم.
بعد از من پرسید: این بسته اسکناس‌ها چقدری است؟
گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول‌ها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پول‌ها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت: این هم برای شما و خانواده‌ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.
ابتدا قبول نکردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعدها از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پول‌ها را بین سربازان متأهل، که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم کرده است.

کفی بالموت واعظا

یا من فی القبور عبرته

به سید بن طاووس گفتند: سید! چطوری؟

گفت: چگونه است حال کسی که مرداری بر سر گرفته و مرداری بر دوش دارد. حال کسی که مردگان بسیار، اجزاء پیکرش را گرفتند. برخی اعضای بدنش هم از پیش مردهاند؟

گفتند منظورت چیست؟ گفت: عمامهام کتان است. یک زمان گیاه شاداب و زندهای بوده! الان مرده، لباسم پنبه است. او هم مرده. کفشهایم پوست حیوانی است که نفس داشته، الان مرده. موهای سر و رویم مشکی بودند جوان بودند. مردند!

وای به حال بقیه اعضایم، اگر در راه فرمانبرداری خدا به کار نروند!

(دیدار با ابرار، سید بن طاووس، ص60)

یا من فی الممات قدرته

لا تیئسوا من رحمة الله

یا من وسعت کل شیء رحمته

مالک بن دینار میگوید در سفر حج بودم. در عرفات به دلم گذشت که کاش میدانستم حج کدام یک از مردم قبول و حج کدام یک مردود است. در خواب هاتفی را دیدم که به من گفت خداوند حج همه را پذیرفت به جز حج محمد بن هارون بلخی را.

بعد از حج از مردم درباره او پرسیدم. گفتند عابدی است در خرابههای مکه. جستجو کردم و او را یافتم در حالی که خود را در غل و زنجیز بسته و مشغول نماز بود.

تا مرا دید گفت خواب دیدهای؟!

گفتم: بله از کجا دانستی؟

گفت: هرسال یکی از صالحان خوابی درباره من میبیند.

گفتم: ماجرا چیست؟

گفت: من شرابخوار بودم. یک بار اول رمضان شراب زیادی خوردم. مادرم با من تندی کرد من در حال مستی مادرم را داخل تنور سوزان انداختم و بعد از هوشیاری متوجه شدم که چه غلطی کردهام. از آن سال تا کنون هر چه عبادت کردهام نه مادرم راضی شده و نه خداوند مرا بخشیده است.

گفتم: وای بر تو! با این کار خود نزدیک بوده تمام اهل زمین را بسوزانی. و از خرابه خارج شدم.

مالک بن دینار میگوید همان شب رسول خدا(ص) را در خواب دیدم که فرمود: ای مالک چرا مردم را از رحمت خدا ناامید میکنی. برو به محمد بن هارون خبر بده که قدری در آتش میماند و خداوند قلب مادرش را به او مایل میکند و از او راضی میشود و مادر و فرزند با هم به بهشت خواهند رفت. مالک میگوید رفتم و خواب خود و بشارت رسول خدا(ص) را برای او نقل کردم. تا این مژده را شنید، روح از بدنش جدا شد.

یا من احاط بکل شیء علمه

به امام بگو فدای سرتان

 مادر اسیری به من گفت که بچه‌ام اسیر بود، امروز خبر آمد که شهید شده است، شما برو به امام بگو فدای سرتان، من ناراحت نیستم! وقتى که خدمت امام آمدم، یادم هم رفت اول بگویم؛ بعد که بیرون آمدم، یادم آمد؛ به یکى از آقایانى که در آن‏جا بود، گفتم به امام عرض بکنید یک جمله ماند. ایشان پشت درِ حیاط اندرونى آمدند، من هم به آن‏جا رفتم. وقتى حرف آن زن را گفتم، امام آن‏چنان چهره‌ایى نشان دادند و آن‏چنان رقتى پیدا کردند و گریه‏شان گرفت که من از گفتنش پشیمان شدم! این واقعاً خیلى عجیب است. ما این همه شهید دادیم؛ مگر شوخى است؟ هفتاد و دو تن از یلان انقلاب قربانى شدند؛ ولى او مثل کوه ایستاد و اصلاً انگار نه انگار که اتفاقى افتاده است؛ حالا در مقابل اینکه اسیر را کشته‏اند، چهره‏اش گریان مى‏شود؛ اینها چیست؟ من نمى‏فهمم. آدم اصلاً نمى‏تواند این شخصیت و این هویت را توصیف کند. بیانات در دیدار اعضاى ستاد برگزارى مراسم سالگرد ارتحال امام 1/3/1369

« أعوذُ بالّلهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیمِ »

" الحَقُّ مِن رَّبِّکَ فَلا تَکونَنَّ مِنَ المُمتَرینَ "

حق- آنچه درست و راست است- از جانب پروردگار توست؛ پس از شک داران مباش.

                                                                                                          سوره بقره/آیه 147

کلام نور

حرم مطهر امام رضا (ع) نعمت بزرگ و گرانقدری است که در اختیار ایرانی هاست ؛ عظمتش راخدا میداند.                                             حضرت آیت اله العظمی بهجت



یاران خراسانی


سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

***

در بزم وصال تو نگویم زکم و بیش

چون آینه خو کرده به ویرانی خویشم

***

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

***

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان زپشیمانی خویشم

***

از شوق شکرخند لبش جان نسپردم

شرمنده جانان زگران جانی خویشم

***

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

***

هر چند امین، بسته دنیا نیم اما

دلبسته یاران خراسانی خویشم

حضرت آیه الله خامنه ای                                                     میلاد امام رضا(ع) مبارک