کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

آنگاه که تنها شدی و در جستجوی یک تکیه گاه مطمئن هستی بر من توکل کن (نمل آیه ۷۹)

آنگاه که نومیدی بر جانت پنجه افکنده و رها نمیشوی به من امیدوار باش (زمر آیه ۵۳)

آنگاه که در پی تعالی و کمال هستی نیتت را پاک و الهی کن (فاطر آیه ۲۹)

آنگاه که سرمست زندگانی و مغرور به آن شدی به یاد قیامت باش (فاطر آیه ۵)

آنگاه که دوست داری به آرزویت برسی به درگاهم دعا کن تا اجابت کنم (غافر آیه ۶۰)

آنگاه که دوست داری کسی همواره به یادت باشد به یاد من باش که من همواره به یاد تو هستم (بقره آیه ۱۵۲)

آنگاه که روحت تشنه راز و نیاز است آهسته مرا بخوان (اعراف آیه ۵۵)

تو شهید می شی

5 دقیقه قبل از اینکه برم یکی دیگه اومد نشست بغل دستم ، گفت : آقا یه خاطره برات تعریف کنم ؟ گفتم : بفرمایید !

یه عکسی به من نشون داد ، یه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله ای بود ، گفت : این اسمش عبدالمطلب اکبری هست ، این بنده خدا زمان جنگ مکانیک بود ، در ضمن کر و لال هم بود .

یه پسر عموش هم به نام غلام رضا اکبری شهید شده ، غلام رضا‌ که شهید شد ، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ، بعد هی با اون زبون کر و لالی خودش ، با ما حرف می زد ، ما هم گفتیم : چی می گی بابا !؟ محلش نذاشتیم ، می گفت : هرچی سروصدا کرد هیچ کس محلش نذاشت .
گفت : دید ما نمی فهمیم ، بغل دست قبر این شهید با انگشتش یه دونه چارچوب قبر کشید ، روش نوشت : شهید عبدالمطلب اکبری ، بعد به ما نگاه کرد گفت : ‌نگاه کنید !

خندید ، ما هم خندیدیم ، گفتیم شوخیش گرفته ، می گفت
: دید همة ما داریم می خندیم ، طفلک هیچی نگفت ، سرش رو انداخت پائین ، یه نگاهی به سنگ قبر کرد با دست پاک کرد ، سرش رو پائین انداخت و آروم رفت .
فرداش هم رفت جبهه .

10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقیقاً تو همین جایی
که با انگشت کشیده بود خاکش کردند . وصیت نامه اش خیلی کوتاه بود ، اینجوری نوشته بود ؛

بسم الله الرحمن الرحیم ،
یک عمر هرچی گفتم به من می خندیدند ، یک عمر هر چی می خواستم به مردم محبت کنم ، فکر کردند من آدم نیستم ، مسخره ام کردند ، یک عمر هرچی جدی گفتم ، شوخی گرفتند ، یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خیلی تنها بودم ، یک عمر برای خودم می چرخیدم ، یک عمر . . .

اما مردم ! حالا که ما رفتیم بدونید هر روز با آقام حرف می زدم ، و آقا بهم گفت : تو شهید می شی . جای قبرم رو هم بهم نشون داد ، این رو هم گفتم اما باور نکردید !

«نوکر محال است صاحبش را نبیند ...»

قسمتی از وصیت نامه ی شهید مصطفی ابراهیمی مجد :«
و سلام علی آل یاسین ... بگذارید بعد از مرگم بدانند و بدانید که همان طور
که اساتید بزرگمان می گفتند ، نوکر محال است صاحبش را نبیند ، من نیز
صاحبم را دیدار کردم . بدانید که امام زمانمان حی و زنده است . از یاد او
غافل نگردید . دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد که بیش تر بنویسم و تا
این زمان ، دیدار او را برای هیچ کس نگفتم مبادا ریا شود . فقط می گویم از
آن دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام ، تمام جگرم سوخته
است . »

امام چه زمانى به فکر ایجاد حکومت اسلامى افتاد؟

ما مبارزه‌ى خود را براى اسلام و خدا شروع کردیم و قصد قدرت‌طلبى و قبضه کردن حکومت را هم نداشتیم. چندین بار از امام عزیزمان(اعلى‌اللَّه کلمته) پرسیده بودم که شما از چه زمانى به فکر ایجاد حکومت اسلامى افتادید، و آیا قبل از آن چنین تصمیمى داشتید؟ (این پرسش به خاطر آن بود که در سال 1347، درسهاى «ولایت فقیه» ایشان در نجف شروع شده بود و 48 نوار از آن درسها نیز به ایران آمده بود). ایشان گفتند: درست یادم نیست که از چه تاریخى مسأله‌ى حکومت برایمان مطرح شد؛ اما از اول به فکر بودیم ببینیم چه چیزى تکلیف ماست، به همان عمل کنیم؛ و آنچه که پیش آمد، به خواست خداوند متعال بود.

خانم زهرا(س) گفت: با بچه من چه کار داری؟

خاطرهای از شهید آوینی

من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.

پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم.

وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.

 

به امام بگو فدای سرتان

 مادر اسیری به من گفت که بچه‌ام اسیر بود، امروز خبر آمد که شهید شده است، شما برو به امام بگو فدای سرتان، من ناراحت نیستم! وقتى که خدمت امام آمدم، یادم هم رفت اول بگویم؛ بعد که بیرون آمدم، یادم آمد؛ به یکى از آقایانى که در آن‏جا بود، گفتم به امام عرض بکنید یک جمله ماند. ایشان پشت درِ حیاط اندرونى آمدند، من هم به آن‏جا رفتم. وقتى حرف آن زن را گفتم، امام آن‏چنان چهره‌ایى نشان دادند و آن‏چنان رقتى پیدا کردند و گریه‏شان گرفت که من از گفتنش پشیمان شدم! این واقعاً خیلى عجیب است. ما این همه شهید دادیم؛ مگر شوخى است؟ هفتاد و دو تن از یلان انقلاب قربانى شدند؛ ولى او مثل کوه ایستاد و اصلاً انگار نه انگار که اتفاقى افتاده است؛ حالا در مقابل اینکه اسیر را کشته‏اند، چهره‏اش گریان مى‏شود؛ اینها چیست؟ من نمى‏فهمم. آدم اصلاً نمى‏تواند این شخصیت و این هویت را توصیف کند. بیانات در دیدار اعضاى ستاد برگزارى مراسم سالگرد ارتحال امام 1/3/1369

مردی و کاری!

مردی و کاری!

من یک وقت زمان ریاست‌جمهورى، در شوراى عالى انقلاب فرهنگى جمله‌اى را از کتاب "سیاست‌نامه"ی خواجه نظام‌الملک نقل کردم. این کتاب، یکى از متون بسیار زیبا و فاخرِ ادبى ماست. با این‌که هفتصد، هشتصد سال از آن زمان مى‌گذرد- دوره‌ى سلطان سنجر یا ملکشاه- در عین ‌حال انصافاً مطالبش همچنان تازه است و انسان وقتى آن را مى‌خواند، لذت مى‌برد. به‌هرحال، یکى از توصیه‌هایى که به شاهِ زمان خودش مى‌کند، این است: "زنهار! مردى را دو کار مفرمایى؛ مردى و کارى!"
راست مى‌گوید؛ یک مرد، یک کار. البته خود خواجه نظام‌الملک ده تا کار داشته! ولى به قول سعدى:
جز به خردمند مفرما عمل             گرچه عمل کار خردمند نیست
خردمند مدیریت مى‌کند؛ اما عمل را به عهده‌ى دیگران مى‌گذارد. به‌هرحال، "مردى و کارى". به این نکته هم اهمیت بدهید؛ خیلى مهم است.
دیدار با رئیس و مدیران سازمان صدا و سیما
11/09/1383

شرکت در نظر سنجی

لطفا در نظرسنجی که در انتها صفحه آمده شرکت کنید.