ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
گفت: این عملیات، دیگه عملیات آخر منه.
گفتم: خدا نکنه.
گفت: اینها همش حرفه. من چیزی دیدم که یقین دارم این عملیات آخر منه. حتی در میدان صبحگاه موقع سخنرانی گفته بود: اگر برونسی توی این عملیات شهید نشه، به مسلمونیش شک کنید!
یکروز کشیدمش کنار و گفتم: راست و حسینی بگو چی شده که اینقدر حرف شهادت می زنی؟
او حال و هوای خاصی داشت. گریه اش گرفت.خیلی شدید.
با ناله گفت:" چند شب پیش، حضرت زهرا(س) را تو خواب دیدم، خود بی بی فرمودند باید بیایی"
گفتم: شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شاء الله.
گفت:" این حرفها نیست، توی همین عملیات شهید می شم" و شد...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
خاطراتی از شهید عبدالحسین برونسی