ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود. ساعت ده
شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینهریز و تعدادی دستبند
بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم، اینها را بفروش.
گفتم : اگر پول نیاز دارید، بگویید تا از جایی
تهیه کنم.
او در پاسخ گفت : تو نگران این موضوع نباش. من
قبلاً اینها را خریدهام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانوادهام هم
صحبت کردهام.
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و
برگشتم. بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. او گفت که شب میآید
و پولها را می گیرد.
شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا
برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پولها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون. کمی که
از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق کارمندان و کارگران
پایین است و درآمدشان با خرجشان نمیخواند و...
او حدود نیم ساعت صحبت کرد. آنگاه رو به من کرد و
گفت: شما کارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه کار کنم.
بعد از من پرسید: این بسته اسکناسها چقدری است؟
گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پولها را از من
گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پولها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس
پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت: این هم برای شما و خانوادهات. برو شب
عیدی چیزی برایشان بخر.
ابتدا قبول نکردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را
گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعدها از یکی از دوستان شنیدم که
همان شب پولها را بین سربازان متأهل، که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و
فرزندانشان بروند تقسیم کرده است.