دعا کنید که خدا مرگ شما را شهادت
قرار بدهد . در غیر این صورت زمانی فرا می رسد . که جنگ تمام می شود و رزمندگان به
سه قسمت تقسیم می شوند : دسته ای مخالف با گذشته خود و دسته ای راه بی تفاوتی را
بر می گزینند و در زندگی مادی غرق می شوند و همه چیز را فراموش می کنند دسته سوم
به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها
دق خواهند کرد پس از خدا بخواهید که را وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در
امان بمانید چون دو دسته ی اول ختم به خیر نخواهند شد و جزء دسته ی سوم ماندن
بسیار سخت خواهد بود . شهید
باکری
خاطرهای از شهید آوینی
من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم.
وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.
شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .
نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ
پلنگ صورتی!)
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته
حاج حسین یکتا
معاشِرَ النّاسِ، لا تَضِلّواعَنهُ وَ لا تَنفِروا مِنهُ وَ لا تَستَکبِروا مِن وِلایَتِهِ، فَهُوَالَّذی یَهدی إلَی الحَقِّ وَ یَعمَلُ بِهِ وَ یَزهِقُ الباطِلَ وَ یَنهی عَنهُ وَ لا تَأخُذُهُ فی اللّهِ لَومَةُ لائمٍ.
یا من سبیله واضح للمنیبین
سید ابوالحسن هاشمی از شاگردان میرزا جوادآقا ملکی تبریزی نقل میکند که همه زندگی معنوی خود را مدیون یک کفترباز هستم! او داستان زندگی خود را اینچنین تعریف میکند:
کفتربازی همسایه ما بود. تمام همسایهها از دستش در عذاب بودند. به امنیه، شکایت کردیم. چند بار بازداشتش کردند. چند بار کبوترهایش را سر بریدند! باز دستبردار نبود. همسایهها از من به عنوان کاسب مذهبی محله خواستند با او صحبت کنم. به او گفتم: تو دیوانهای؟! چرا دستبردار نیستی؟ برگشت گفت: میدانی؟ من عاشقم، عشق کبوترهام وجودم را گرفته! همه وجودم شده کبوتر، پر که میزنند من هم پر میزنم! چشم و دلم با آنها میچرخد، پرواز میکند.
در نهایت به من گفت: تو که دم از خدا میزنی، اینطور عاشق هستی؟!
من لرزیدم. مریض شدم و افتادم خانه. یک هفته نتوانستم چیزی بخورم. حالم که بهتر شد تجارت را رها کردم، رفتم نجف طلبگی. (ناگفتههای عرفان، ص128)
یا من آیاته برهان للناظرین
گفتم:
خستهام گفتی:
لاتقنطوا من رحمه الله / از رحمت الهی ناامید نشوید. (زمر/53) گفتم: هیچ
کس نمیداند توی دلم چه میگذرد. گفتی: ان
الله یحول بین المرء و قلبه / خدا حائل بین انسان و قلبش است. (انفال/24) گفتم: غیر
از تو کسی را ندارم. گفتی: نحن
اقرب الیه من حبل الورید / ما از رگ گردن به انسان نزدیک تریم. (ق/16) گفتم: ولی
انگار اصلا من را فراموش کردهای. گفتی:
فاذکرونی اذکرکم / من را یاد کنید تا یادتان باشم. (بقره/152) گفتم: تا
کی باید صبر کرد؟ گفتی: و
ما یدریک لعل الساعه تکون قریبا / تو چه میدانی شاید موعدش
نزدیک باشد. (احزاب/63) گفتم:
نزدیکیات برای من کوچک خیلی دور است تا آن موقع چه
کنم؟ گفتی:
واتبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله / کارهایی که به تو گفتم انجام بده و صبر
کن تا خدا خودش حکم کند. (یونس/109) گفتم: تو
خدایی، من بندهام و ظرف صبرم کوچک. گفتی: عسی
ان تحبوا شیئا و هو شر لکم / شاید چیزی را دوست داشته باشید و به صلاحتان نباشد.
(بقره/216) گفتم: انا
عبدک الضعیف الذلیل. اصلا چطور دلت میاد؟ گفتی: ان
الله بالناس لرئوف الرحیم / خدا نسبت به همه مردم، نسبت به همه مهربان است.
(بقره/143) گفتم:
اصلا بیخیال، توکلت علی الله. گفتی: ان
الله یحب المتوکلین / خدا آنهایی را که توکل میکنند
دوست دارد. (آل عمران/159) گفتم: خیلی
چاکریم گفتی حواست را خوب جمع کن. «و من الناس من یعبد الله علی حرف فان اصابه خیر
اطمان به و ان اصابته فتنه، انقلب علی وجهه خسر الدنیا و الآخره» / بعضی از مردم
خدا را فقط به زبان عبادت میکنند. اگر خیری به شان برسد، آرامش پیدا میکنند و اگر امتحان شوند، رو گردان میشوند.
و مِن خُطبَتِهِ یَِصِفُ فیهَ المُتَّقین:
" صَبَروا أیّاماً قَصیرةً أعقَبَتهُم راحَةً طَویلةً. تجارةٌ مُربِحةٌ یسَّرَها لَهم رَبُّهم . أرادَتهُمُ الدُّنیا فَلَم یُریدوها، و أسَرَتهُم فَفَدَوا أنفُسَهم مِنها."
قسمتی از خطبه متقین:
" در روزگار کوتاه دنیا صبر گرده تا آسایش جاودانه قیامت را به دست آورند؛ تجارتی پرسود که پروردگارشان فراهم فرموده. دنیا می خواست آنها را بفریبد؛ اما، عزم دنیا نکردند، می خواست آنها را اسیر خود گرداند که با فدا کردن جان، خود را آزاد ساختند."
یا من انقاد کل شیء من خشیته
چند تا دستشویی بود. وارد شدم دیدم دستشویی اول کثیف است. رغبت نکردم. به دستشویی بعدی رفتم. در همین حین دیدم آقایی عرقچین به سر، وارد همان دستشویی اول شد و آستین را بالا زد و با شیلنگ آب آنجا را تمیز کرد. دقت کردم دیدم خود امام است. چند روز بعد قرار بود از نوفل لوشاتو حرکت کنیم به ایران و آن استقبال میلیونی.
(برداشتهایی از سیره امام خمینی(ره)، ج2، ص249)
یا من تشققت الجبال من مخالفته
بعد تو چندین قیامت دیر شد، ما را ببخش
مِهر مُرد و ماه در زنجیر شد، ما را ببخش
راوی این قصّه از یعقوب یادی هم نکرد
یوسف این قصّه دیگر پیر شد ما را ببخش
نازنینا عدل ما را کشت، تو دیگر مکش
مهربانا ظلم عالمگیر شد، ما را ببخش
از حدیث قدسی چشمت کسی شرحی نخواند
مصحف زلف تو بد تفسیر شد، ما را ببخش
ما ندانستیم رازعقل و سرّعشق چیست
عقل مُرد و عاشقی تحقیر شد، ما را ببخش
تیرمان بر سنگ خورد و خون مان بر خاک ریخت
سهم مان دنیای پر نخجیر شد، ما را ببخش
مدّتی گر عاشقی از یاد رفت از ما مرنج
اندکی گر مثنوی تأخیر شد ما را ببخش
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود. ساعت ده
شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینهریز و تعدادی دستبند
بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم، اینها را بفروش.
گفتم : اگر پول نیاز دارید، بگویید تا از جایی
تهیه کنم.
او در پاسخ گفت : تو نگران این موضوع نباش. من
قبلاً اینها را خریدهام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانوادهام هم
صحبت کردهام.
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و
برگشتم. بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. او گفت که شب میآید
و پولها را می گیرد.
شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا
برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پولها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون. کمی که
از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق کارمندان و کارگران
پایین است و درآمدشان با خرجشان نمیخواند و...
او حدود نیم ساعت صحبت کرد. آنگاه رو به من کرد و
گفت: شما کارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه کار کنم.
بعد از من پرسید: این بسته اسکناسها چقدری است؟
گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پولها را از من
گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پولها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس
پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت: این هم برای شما و خانوادهات. برو شب
عیدی چیزی برایشان بخر.
ابتدا قبول نکردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را
گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعدها از یکی از دوستان شنیدم که
همان شب پولها را بین سربازان متأهل، که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و
فرزندانشان بروند تقسیم کرده است.
یا من فی القبور عبرته
به سید بن طاووس گفتند: سید! چطوری؟
گفت: چگونه است حال کسی که مرداری بر سر گرفته و مرداری بر دوش دارد. حال کسی که مردگان بسیار، اجزاء پیکرش را گرفتند. برخی اعضای بدنش هم از پیش مردهاند؟
گفتند منظورت چیست؟ گفت: عمامهام کتان است. یک زمان گیاه شاداب و زندهای بوده! الان مرده، لباسم پنبه است. او هم مرده. کفشهایم پوست حیوانی است که نفس داشته، الان مرده. موهای سر و رویم مشکی بودند جوان بودند. مردند!
وای به حال بقیه اعضایم، اگر در راه فرمانبرداری خدا به کار نروند!
(دیدار با ابرار، سید بن طاووس، ص60)
یا من فی الممات قدرته