کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

نبرد پیامکی ۳

            نبرد پیامکی شماره 3  (24/11/88)

مهلت ارسال پیامکها تا سه شنبه  27/11/88

1-           رسول خدا در مورد کسی که در پی آموختن  دانش است چه فرمود ؟ (بخش دوم مدنظر است.)5  امتیاز

2-         شیخ بهایی در شعر زیبای خود چه کاری  را  برتر  از  حج  و نماز  شب  میداند ؟  5  امتیاز

3-        عکس العمل همرزمان غواصی که در حال غرق شدن بود چه بود؟   5  امتیاز

الف) تلاش برای نجات او         ب) خداحافظی و طلب شفاعت        ج)  قول برگزاری مراسم ختم مناسب


فاتحان نبرد پیامکی تاکنون

1. امیرحسین بخش مند

30

2. علیرضا مسعودی

20

3.علی کاوه

18

4. مجتبی فرش چی

17

5.  مهدی نصیری

15

یک کلاغ چهل کلاغ

یا من قوله حق

اواخر ماه مبارک رمضان، یک شب، شایع شد که ماه را دیدهاند و فردا عید فطر است.

-کی دیده؟

-از کرمانشاه زنگ زدهاند.

-در کرمانشاه کی دیده؟

- مردم فلان محله.

قاصد فرستادیم از نزدیک تحقیق کند. گفتند نمازگزاران فلان مسجد دیدهاند. رفتند به آن مسجد. مردم گفتند ما از خادم شنیدیم که ماه دیده شده!

خادم را پیدا کردند، کور بود!

پیامبر اکرم(ص) فرمود: «برای دروغگویی، تو را همین بس که هر چه میشنوی بازگو کنی.»

 (تنبیه الخواطر ج2 ص122)

یا من وعده صدق

نبرد پیامکی

   نبردپیامکیشماره۲                                      

(17/11/88)

1.     انحصار ساخت موشک حوت  در دست کدام دو کشور است  وسرعت آن چند برابر اژدرهای معمولی است  و  علت سرعت بالای آن چیست؟   (10 امتیاز)

2.    منظور مقام معظم رهبری از خم در  " سر خم می سلامت شکند      اگر سبویی " چه بود؟ (5 امتیاز)

3.  علت اشتباه گرفتن رب گوجه با کمپوت چه بود؟  (5 امتیاز)

الف) شباهت قوطی رب و کمپوت   ب) شیطنت همرزمان                    ج) کنده شدن برچسب قوطی      د) هیچ کدام

فاتحان نبرد پیامکی تا کنون

1.     امیرحسین بخش مند

                              15

2.    علیرضا مسعودی

                              15

3.  علی کاوه

                              10

 

 

ظاهر پرهیزگاران





وَ مِن خُطبَتِهِ یصِفُ فیهِ المُتَّقین:

" وَ أمَّاالنَّهارَ فَحُلَماءُ عُلَماءُ، أبرارٌ أتقِیاءُ، قَد بَرَأهُم الخَوفُ بَریَ القِداحِ ینظُرُ إلَیهِمُ النَّاظِرُ فَیَحسَبُهُم مَرضی، وَ ما بِالقَومِ مِن مَرَضٍ؛ وَیقَولُ: لَقَد خولِطوُا! وَ لَقَد خالَطَهُم امرٌ عَظیمٌ! لایرضَونَ مِن أعمالِهِم القَلیلَ، یستَکثِرونَ الکَثیرَ. فَهُم لِأنفُسِهِم مُتَّهِمونَ، وَ مِن أعمالِهِم مُشفِقونَ."

 

ادامه مطلب ...

مرا عهدیست با جانان....


:::یاران جمارانی:::

عمریست که در بندم و زندانی خویشم

دلبسته راز دل توفانی خویشم

چون زلف شکن در شکن یار

در پیچ و خم غصه پنهانی خویشم

از بخت بدم نیست دگر سوز و گدازی

من سردتر از بخت زمستانی خویشم

مجروحم و دلخسته به پرواز شب تار

در حیرت کوچ از دل ظلمانی خویشم

آرام دل و مطمئنم از سفر خویش

تا در ره آن یار جمارانی خویشم

 

«مقام معظم رهبری»


شفاعت یادت نره!!!!

مثلا آموزش آبی خاکی می دیدیم. می خواستم بلایی را که دیگران سر من آورده بودند سر بچه ها بیاورم. فکر می کردم  همین که  مثل کسایی که دارن غرق میشن شروع کنم به دست و پا زدن، از چپ و راست وارد و ناوارد می ریزند توی آب و باترس و دست پاچگی من را می کشند بیرون و کلی تر و خشکم می کنند و بعد می فهمند که با همه زرنگی کلاه سرشان رفته است.

 دستم را به علامت کمک بالا بردن. و خلاصه نقش بازی کردن.

 نخیر هیچکس گوشش بدهکار نبود.

جز یکی دو نفر که نزدیکم بودند. آنها هم مرا که با این وضع دیدند، شروع کردند دست تکان دادن:          خداحافظ

اخوی شفاعت یادت نره


من المومنین  رجال صدقوا  ما  عاهد الّله فمنهم من قضی نحبه  ومنهم من ینتظر


در میان مومنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند  صادقانه ایستادند ، بعضی پیمان خود را به آخر بردند( و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، وبعضی دیگر در انتظارند 

می گفت     " به  من بگویید  سید  مجتبی "

جسم ضعیفی   داشت  ،اما خیلی تیز  و زرنگ  بود . کربلای  یک تازه اومده بود  لشکر سید الشهدا(ع)

توی خط پدافندی بود . خیلی توی خودش بود .عینکی!!! و آرام!!!!: سید مجتبی ، پسر آقا .

خود آقا گفته بودند : " مراقب باشید اسیر نشود ، از نظر سیاسی برای نظام در سطح جهانی بازتاب خوبی ندارد  ، مجروح یا شهید  هم شد که خوشا به حالش   .  "

زلف شیطان

یا من لا سلطان الا سلطانه

جلوی آینه مشغول شانه زدن به موهایم بودم. در منطقه عملیاتی که بیشتر بچهها کچل میکردند یا موهای ژولیده داشتند، موهای من..... صدای خنده آهسته مرا به خود آورد، برگشتم. شهید بابایی بود. گفت: الان چند دقیقه است که جلوی آینه ایستادهای و موهایت را چپ و راست میکنی. میدانی زیر هر تار مویت یک شیطان خوابیده؟ غرور این موها تو را جلوی آینه نگه داشته و فکر میکنی خوشتیپتر میشوی. ولی من عمدا سرم را با ماشین چهار تراشیدهام و یک قیافه معمولی به خود گرفتهام. قیافه معمولی، هیچ وقت انسان را مغرور نمیکند.

بر مال و جمال خویش غره مشو                               کان را به شبی برند و این را به تبی

یا من لایدوم الا ملکه

منافقین

 أعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّیطانِ الرَّجیم

بِسمِ اللهَ الرّحمن الرّحیم

 

"إذا جآءَکَ المُنافِقونَ قَالوا نَشهَدُ إنَّکَ لَرَسولُ اللهِ وَاللهُ یعلَمُ إنَّکَ لَرَسولُهُ وَاللهُ یشهَدُ إنَّ المُنفِقِینَ لَکذِبونَ."

"چون منافقین نزد تو آمده و گفتند که: ما به یقین و حقیقت گواهی می دهیم که تو رسول خدائی؛ خدا می داند که تو رسول اوئی و خدا هم گواهی می دهد که منافقین سخن دروغ می گویند."

سوره منافقون/آیه 1

جلوه هایی از کربلا

در ساعات آغاز شب ، «نافع بن هلال» که به پاسداری ازحرم خیمه ها ایستاده بود ، امام را دید که در تاریکی ازخیمه ها دور می شود. اوکه آمده بود تا پستی ها و بلندی های زمین پیرامون خیمه گاه را بسنجد، دست نافع که را شتاب زده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود:« والله امشب همان شب میعاد تخلف ناپذیر است. آیا نمی خواهی در دل شب به درة میان این دو کوه پناهنده شوی و خود را از مرگ برهانی ؟ » امام بار دیگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه برای آنکه از حال دل او خبر بگیرد ، بل تا او را به مرز یقین بکشاند و از شرک و شک و خوف برهاند. 

نافع بن هلال خود را به پاهای امام انداخت و گفت :« مادرم بر من بگرید! من این شمشیر را به هزار درهم خریده ام ، آن اسب را نیز به هزار درهم دیگر . قسم به آن خدایی که با حب شما برمن منت نهاده است، بین من و شما جدایی نخواهد افتاد مگر آنوقت که این شمشیر کُند شود و آن اسب خسته .» 

یادی از حاج احمد متوسلیان

حاج احمد آمد طرف بچه‌ها.از دور پرسید«چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت«هرچی به‌ش گفتیم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهین کرد،من هم زدم توی صورتش.»
حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.
ـ کجای اسلام داریم که می‌تونید اسیر رو بزنید؟!اگه به امام توهین کرد،یه بحث دیگه‌س.تو حق نداشتی بزنیش.

کمپوت

کمپوت
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم ..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید .
بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهونیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده