داخل کانال پناه گرفته بودیم. آتش دشمن روی خط مقدم ما در "خرمشهر " فوق العاده شدید بود. هرکس برای تیراندازی سرش را بالا می برد، بلافاصله شهید می شد. کل نفرات زنده و مجروح ما بیست نفر بود...
ادامه مطلب ...این عکس رو حتما ذخیره کنید.شاید دیگه مثلشو نبینید. اونایی که مدینه رفتن ارزش این عکسو میدونن.
در بصره زنى عیاش و خوشگذران به نام شعوانه بود، هیچ مجلس فسق و فجورى نبود مگر این که وى در آن شرکت مى کرد. او از راه هاى حرام و نامشروع مال و ثروتى فراوان جمع آورى کرده و کنیزان زیادى را در خدمت خود گرفته بود. روزى با تعدادى از کنیزان از کوچه هاى شهر عبور مى کرد...
ادامه مطلب ...
رُوِیَ عَنِ الصّادق عَلیهِ السّلام قال:
إِذَا قَامَ الْعَبْدُ فِی الصَّلَاةِ فَخَفَّفَ صَلَاتَهُ قَالَ اللَّهُ تَبَارَکَ وَ تَعَالَى لِمَلَائِکَتِهِ أَمَا تَرَوْنَ إِلَى عَبْدِی کَأَنَّهُ یَرَى أَنَّ قَضَاءَ حَوَائِجِهِ بِیَدِ غَیْرِی أَمَا یَعْلَمُ أَنَّ قَضَاءَ حَوَائِجِهِ بِیَدِی[1]
ترجمه:
روایت از امام صادق صلوات الله علیه منقول است که حضرت فرمودند:
هرگاه بنده به نماز بایستد و نماز خود را سبک به جا آورد، خداوند خطاب به ملائکه میفرماید: آیا بندۀ من را نمیبینید؟ گویا اینطور فکر میکند که برآورده کردن احتیاجات او به دست غیر من است. آیا نمیداند که برآورده کردن احتیاجات او به دست من است؟
ادامه مطلب ...«دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ اما به خاطر گزارشهایی که در پرونده خدمت من درج شده بود، هنوز تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمیدادند.
یک روز به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال بود، احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. از من خواست که بنشینم. پروندهام روی میز بود. ژنرال آخرین کسی بود که باید نسبت به قبول یا رد شدنم اظهار نظر میکرد...
ما مبارزهى خود را براى اسلام و خدا شروع کردیم و قصد قدرتطلبى و قبضه کردن حکومت را هم نداشتیم. چندین بار از امام عزیزمان(اعلىاللَّه کلمته) پرسیده بودم که شما از چه زمانى به فکر ایجاد حکومت اسلامى افتادید، و آیا قبل از آن چنین تصمیمى داشتید؟ (این پرسش به خاطر آن بود که در سال 1347، درسهاى «ولایت فقیه» ایشان در نجف شروع شده بود و 48 نوار از آن درسها نیز به ایران آمده بود). ایشان گفتند: درست یادم نیست که از چه تاریخى مسألهى حکومت برایمان مطرح شد؛ اما از اول به فکر بودیم ببینیم چه چیزى تکلیف ماست، به همان عمل کنیم؛ و آنچه که پیش آمد، به خواست خداوند متعال بود.
- عجب نواری بود. دمت گرم. از این نوارا بازم داشتی التماس دعا.
- کدوم نوار. نوار توبه شیخ حسین رو می گی ؟
- آره، راستی، گفتی سه تا نواره، اینا که فقط دو تاست ، پس کو یکی دیگه؟
- دادم دست مهدی، برو ازش بگیر.
دو روز از صحبتهای من و محمود گذشته بود، حال محمود کاملا تغییر کرده بود،فکر نمی کردم اینقدر نوارا روش تاثیر بذارن،یه روز گفت: محمد بیا بریم یه سر دور و بر خط. میخوام باهات صحبت کنم.
- پیاده؟ بابا، جون مادرت خیلی راهه ها!
- عیبی نداره. بیا کارت دارم، کارت دارم را یه طور خاصی گفت،با بغض و کمی التماس در لحنش، تعجب کردم، گفتم: خیلی خوب، بریم.
دو سه ساعتی طول کشید تا به خط رسیدیم. تو راه همش حرف زد و گریه کرد.
برام گفت که فامیلاش آدمای خوبی نیستند. از دست دختر عمه هاش که همسایشون بودندکلی شکایت کرد. برام گفت که اونجا زیاد وضعش خوب نبوده.
گفتم حالا واسه چی این حرفا رو به من می زنی؟!
- نوارت خیلی خوب بود. خدا تو رو سر راهم گذاشته. دیگه توبه کردم. توبه نصوح.
همانطور که حاجی گفت، ولی محمد جون، اون جای نوار رو یادته، اون جایی که اون غلامه از حضرت رسول پرسید : حالا که ما توبه کردیم بگو ببینم، خدا ما رو وقت گناه کردن می دیده؟ حضرت هم جواب مثبت داده بودند ...
- آره یادمه.
- خوب منم دوست دارم مثل همون سیاهه، داد بزنم بمیرم. ولی نمی تونم.
( دیگه هق هقش بلند و شدید شده بود ) میگی چکار کنم. معلومه هنوزم
آدم نشدم!
- نه داداش، هر کس یه طوریه، تو هم الان بهترین موقعیته. خودتو بِکَن.
- از کجا بفهمم آمرزیده !؟
- بهت نشون میده. نمیدونم. بابا من خودم پرتم !! ...
از آن روز محمود چسبید. ول هم نکرد. خدا هم نشونش داد. کارنامه اش را هم دیدم.
بدنی پاره پاره. جنازه ای بی سر با جگری پاره پاره و دست و پایی قلم شده. مثل عباس (ع) مثل حسین (ع) و مثل فاطمه (س). روز سومش بود، گفتند مادرش دنبال تو می گرده!
- دنبال من !؟ منو از کجا می شناسه ؟
رفتم، چادری بود، شاید هم چادری شده بود. گفت : محمد آقا، اون نوارهای توبه حاج آقا انصاریان را لطف کنید بدهید. می خواهیم از روش بزنیم !؟ ...
بله محمود تو وصیت نامه اش نوشته بود. هم از نوارها، هم از صاحب نوار ها ! :« محمد جان، از اینکه راهی پیش پایم نهادی آدم بشوم متشکرم،
فکر می کنم الان که داری این وصیت نامه را می خوانی
خدا به من آمرزیدنش را نشان داده باشد، انشاءالله در آن دنیا تلافی می کنم. »
آتیش گرفتم، 6 سال برگشتم عقب. 7 سال پیش من این نوارا رو گوش کردم.
شاید تا حالا پنجاه بار هم دوباره.
یکی پرید! یکی آدم شد! یکی هم مثل من نه پرید و نه آدم شد !!
خانواده ای براه راست آمدند و یکی هم مثل من بسرعت در بیراهه جلو رفت !! ... همین !
برگرفته از لخته های دل
دست نوشته های سید محمد انجوی نژاد
یا ذَا الْحَمْدِ وَ الثَّنَاءِ
صدای اذان به گوش می رسید. کسبه ی بازار یکی یکی مغازه هایشان را می بستند و به سوی مسجد میرفتند . پیامبر (ص) که برای نماز به مسجد می رفت، وقتی سعد را دید، گفت:« مگر مثل هر روز به نماز جماعت نمیآیی؟» . سعد رو به پیامبر(ص) کرد و گفت: « نمیتوانم بیایم، آخر کاسبی را چه کار کنم؟ از کسانی پول طلب دارم، باید بمانم تا قرضهایم را وصول کنم» پیامبر بعد از نمار از مسجد بیرون آمد و به سوی سعد رفت و گفت: « ببینم سعد! آن دو درهمی را که از من قرض گرفته بودی یادت هست؟»
- مگر می شود یادم برود، خوب یادم هست که آن روز، آهی در بساط نداشتم و آن را از شما قرض گرفتم
- حالا آن دو درهم را می خواهم.
- دو درهم! بگویی صد درهم ، تقدیم می کنم!
- نه ! نه! همان را بده.
- چشم، همان دو درهم را تقدیم میکنم
دست در جیبش کرد و دو درهم درآورد و در دستان پیامبر گذاشت.
صف جماعت بسته شد. پیامبر(ص) به نماز ایستاد. سعد، خودش را میان جمعیت جا کرد و تکبیر نمازش را بست . مردی که کنار سعد بعد نشسته بود، بعد از نماز رو به او کرد و گفت: « چند وقتی بود که به نماز نمی آمدی؟»
سعد آهی کشید و گفت: « مشغول کار و کاسبی بودم». مرد دیگر که سمت دیگری نشسته بود، گفت: « چه شد سعد؟ با آن همه هیاهو و سروصدا، یکباره ساکت شدی؟». گفت: « نمی بینی به چه روزی افتادهام . برکت از کسب و کارم رفت. دیگر هیچ ندارم». نگاه پیامبر(ص) به سعد افتاد که به آرامی مشغول دعا و نماز بود. لبخند رضایت بر چهره پیامبر نقش بست. گویی در دلش می گفت: حالا این همان سعد خودمان است . مردی مؤمن و دیندار از اهالی صفه، همان سعدی که نماز جماتش هیچ گاه ترک نمیشود و این گونه، خدا بیشتر دوستش دارد..
یا ذَا الْآلاءِ وَ النَّعْمَاءِ
أعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّطانِ الرَّجیمِ
" قُل هَل تُرَبَّصونَ بِنا إلّا إحدَی الحُسنَیینِ وَ نَحنُ نَتَرَبَّصُ بِکُم أن یصیبَکُمُ اللهُ بِعَذابٍ مِّن عِندِهِ أو بِأیدینا فَتَرَبَّصوا إنّا مَعَکُم مُتَرَبِّصونَ "
"بگو: شما منافقان جز یکی از دو نیکوئی ( شهادت یا فتح ) چیزی می توانید بر ما انتظار برید؟ ولی ما درباره شما منتظریم که از جانب خدا به عذاب سخت گرفتار شوید یا به دست ما هلاک شوید، بنابراین شما در انتظار باشید که ما هم منتظر کار شما هستیم."