بر پایه ی تردید برادری ات را مشکن و بدون دلجویی از او جدا مشو . شاید عذری دارد و تو او را سرزنش میکنی .
امام علی (ع) در سفارشش به محمد حنفیه
خیلی گشته بودیم نه پلاکی ،نه کارتی ،چیزی همراهش نبود .لباس فرم سیاه به تنش بود .خوب که دقت کردم دیدم یک نگین عقیق است که انگار جمله ای رویش حک شده بود ،خاک وگلها را پاک کردم .دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم روی عقیق نوشته بود .((به یاد شهدای گمنام))
وبی نظیر است این احساس محرم شدن
آن زمانی که مانند صحرای محشر خودتی وخودتی وخودتی
وخدای خودت
فارغ از هر نشانه ای از این دنیا
و چه شورانگیز است احرام از این میقات :
چون از ” خدا “ گشتی همه چیز از تو گشت ،
چون از ” خدا “ گشتی همه چیز از تو گشت !
کسی تو را نمی بیند خدا تو را می بیند .
کسی تو را تشویق نمی کند خدا تو را تشویق میکند .
کسی تورا برای خودت نمی خواهد خدا تو را برای خودش می خواهد .
هرکسی دنبال کار خودش است خدا دنبال کار تو است.
کسی مشتاق ملاقات تو نیست خدا مشتاق ملاقات تو است.(امتحان کن)
ای غایب از نظر به خدا می سپارمت
جانم بسوختی وبه دل دوست دارمت
تا دامن کفن نکشم زیر پای خاک
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
حافظ
حتی اگر تنهاترین تنهایان شوم؛ باز هم خدا هست .
او همنشین تمام تنهایی های من است.
جمعیت را کنار زدم و خودم را رساندم کنار جنازه، لباسهای کردی اش غرق خون بود. تا نزدیکش رفتم، بی اختیار گفتم: کاک فتاح! (از پیش مرگهای سپاه سقز بود.) یکی گفت: فتاح توی مغازه بود، دو نفر آمدند صدایش کردند؛ تا آمد دم در، به رگبار بستنش و فرار کردند. محمود آن موقع فرمانده سپاه بود و خیلی ها او را می شناختند. برای بعضی ها عجیب بود که او تا آخر مجلس ختم کاک فتاح نشست. محمود حال و هوای یک عزادار را داشت. قبلا قرآن خواندنش را دیده بودم، ولی آن روز خیلی محزون می خواند. انصافاً از کاک فتاح تجلیل خوبی کرد. چند روز از شهادت کاک فتاح گذشت، جلوی سپاه بودم که دیدم دو سه تا کرد آمدند، یکی شان گفت: با آقای کاوه کار داریم. قیافه شان آشنا بود، گفتم: شما کی هستین، با برادر کاوه چی کار دارین؟ همانطور که به من خیره شده بودند، گفتند: ما برادرهای فتاح هستیم، آمدیم از کاوه اسلحه بگیریم تا با ضد انقلاب بجنگیم.