کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

غسل شهادت

 

 

 

دانشجو بود و جوان، آمده بود خط.

داشتم موقعیت منطقه را برایش می‌گفتم که برگشت و گفت: «ببخشید، حمام کجاست؟»

 گفتم: حمام را می‌خواهی چکار؟

گفت: می‌خواهم غسل شهادت کنم.

با لبخند گفتم: دیر اومدی زود هم می‌خوای بری. باشه! آن گوشه را می‌بینی آنجا حمام صحرایی است.

 بعدش دوباره بیا اینجا. دقایقی بعد آمد. لباس تمیز بسیجی به تن داشت و یک چفیة خوشگل به گردن. چند قدم مانده بود که به من برسد یک گلوله توپ زیر پایش فرود آمد..

باز باران..

 

 

 

 

 

 

 

باز باران با ترانه
می خورد بر بام خانه
یادم آید کربلا را
دشت پر شور و نوا را
گردش یک روز غمگین گرم و خونین
لرزش طفلان نالان زیر تیغ و نیزه ها را
باز باران با صدای گریه های کودکانه
از فراز گونه های زرد و عطشان با گهرهای فراوان
می چکد از چشم طفلان پریشان
پشت نخلستان نشسته
رود پر پیچ و خمی در حسرت لبهای ساقی
چشم در چشمان هم آرام و سنگین
می چکد آهسته از چشمان سقا بر لب این رود پیچان باز باران
باز باران با ترانه آید از چشمان مردی خسته جان
هیهات بر لب از عطش در تاب و در تب
نرم نرمک می چکد این قطره ها روی لب شش ماهه طفلی رو به پایان
مرد محزون دست پر خون
می فشاند از گلوی نازک شش ماهه بر لب های خشک آسمان
با چشم گریان باز باران
باز هم اینجا عطش آتش شراره
جسمها افتاده بی سر پاره پاره
می چکد از گوشها باران خون و کودکان بی گوشواره
شعله در دامان و در پا می خلد خار مغیلان
وندرین تفتیده دشت و سینه ها برپاست طوفان
دستها آماده شلاق و سیلی
چهره ها از بارش شلاقها گردیده نیلی
وندرین صحرای سوزان می دود طفلی سه ساله پر زناله
پای خسته دلشکسته
روبرو بر نیزه ها خورشید تابان
می چکد از نوک سرخ نیزه ها بر خاک سوزان باز باران
باز باران قطره قطره
می چکد از چوب محمل خاکهای چادر زینب به آرامی شود گل
می رود این کاروان منزل به منزل
می شود از هر طرف این کاروان هم سنگ باران
آری آری باز سنگ و باز باران
آری آری تا نگیرد شعله ها در دل زبانه
تا نگیرد دامن طفلان محزون را نشانه
تا نبیند کودکی لب تشنه اینجا اشک ساقی
بر فراز خیمه
برگونه ها
بر مشک ساقی
کاش می بارید باران 

 

دوباره تو را می سازیم

 

 

اگر از خستگی گریستی، زانو نزن

زیرا قانون طبیعت تو را مجبور به ایستادن دوباره خواهد کرد

پس چون درختان ایستاده بمیر

بازگشت پرستوی گمنام (کرامت شهدا در نزدیکی ما)

سالها بود خانواده منتظر بودند. 2سال پیش برادران شهید می خواستند مقبره ای را به صورت نمادین برای ایشان بر پا کنند که شهید به خواب برادر میاید ومی گوید دست نگه دارید .بعد از 2 سال شبی خواهر شهید در خواب می بیند که در  منطقه پونک خیابان سردار جنگل تشییع پیکر شهداست و شهید ملا حسنی هم حضور دارد از او  می پرسد شما اینها را... سپس می گوید من حتی کسانی که در پیاده رو راه می ورند وبرای تشییع 

 هم نیامدند هم شفاعت می کنم .

   

.
خواهر شهید دل شکسته و چشم انتظار برادر شهید مفقود الاثر خودرا در خواب می بیند واو به خواهر می گوید نمی خواهی مرا ببینی ، من که برای دیدار شما آمده ام . خواهر می گوید کی ، شهید به او می گوید در پارک نهج البلاغه سه شهید دفن کرده اند .قبر وسطی مربوط به من است خواهر از خواب بلند می شود و تعجب می کند که این چه خوابی است که بعد از 27 سال برادر شهیدش به خواب او می آید . در شب بعد مجددا شهید به خواب خواهر می آید و می گوید نمی خواهی مرا ببینی من منتظرت هستم و مشخصات جنازه بی سرقبر وسط را به او می دهد خواهر صبح اقدام به پرس وجو میکند ومطلب را با سپاه پاسداران درمیان می گذارد و پس از بررسی  ویافتن همرزمان شهید وجویای نحوه شهادت او قبر شهید مورد تایید واقع می شود واو شهید  حمید رضا ملاحسنی است.

بهترین شماره دنیا

 

 ۰۵۱۱۲۰۰۳۳۳۴ 

هر وقت تماس بگیری به حرفات گوش میدن صبح ظهر نصفه شب 

اصلا دوست دارن باهاشون صحبت کنی  

چطور بگم اصلا این کارو خدا به دوششون گذاشته 

  

خود به خود ما ایرانیا هر چند وقت یبار هوس می کنیم یه سری بهشون بزنیم  

 

 

برای اونایی که پای رفتن ندارن 

 

تماس مستقیم با حرم امام رضا (ع) (داخل ضریح) 

  

 

ما رو هم یادتون نره 

 

 

یه نمونه از این تماسها برای دانلود 

 

http://www.aviny.com/Voice/kutah_va_shenidani/telefon-be-emam-reza.mp3 

بچه است..

بغض کرده بود از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می کند و عملیات را لو می دهد» شاید هم حق داشتند نه اروند با کسی شوخی داشت نه عراقی ها.

اگر عملیات لو می رفت،غواص ها - که فقط یک چاقو داشتند- قتل عام می شدند.فرمانده بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.

بغض کرده بود توی گل و لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد.

تولد یک نویسنده

 

 

علیرضا ورودت را به کانون نویسندگان وبلاگ تبریگ می گوییم.

از اینجا باید شروع کرد

 

 شهید محمد حسین علم الهدی  ( نفر سمت راست )

 

هویزه با نام تو گره خورده سردار    

 

به نظرم می آد محرم سال 53 بود .  دویست سیصد تا بچه مدرسه ای  یه دسته عزاداری عجیب تو اهواز تشکیل می دن.همه مشکی پوش به رهبری یه نوجون با صفا  به اسم حسین. حسین با صوت زیبا  آیات به خصوصی از قرآن می خونه. همین کارش بد جوری حواس ساواکوجمع میکنه.  

 دسته بچه ها بر خلاف همه دسته های اهواز دور مجسمه شاه دور نمی زنه .  

همین میشه که حسین میشه زندانی 14 ساله.

 

لینک دانلود کتاب " سفر سرخ " زندگی نامه محمد حسین 

    

http://zolal.net/downloads/ebook/Safar-e-Sorkh-%5Bzolal.net%5D.zip 

 

 

تو رو خدا دانلود کنید  و فقط یه صفحه اش رو بخونید  

باقیش با حاج حسین