کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی

کانون قرآنی-فرهنگی ولیعصر(عج)

فعالیت های قرآنی و مذهبی در جمعی صمیمی


من المومنین  رجال صدقوا  ما  عاهد الّله فمنهم من قضی نحبه  ومنهم من ینتظر


در میان مومنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند  صادقانه ایستادند ، بعضی پیمان خود را به آخر بردند( و در راه او شربت شهادت نوشیدند)، وبعضی دیگر در انتظارند 

می گفت     " به  من بگویید  سید  مجتبی "

جسم ضعیفی   داشت  ،اما خیلی تیز  و زرنگ  بود . کربلای  یک تازه اومده بود  لشکر سید الشهدا(ع)

توی خط پدافندی بود . خیلی توی خودش بود .عینکی!!! و آرام!!!!: سید مجتبی ، پسر آقا .

خود آقا گفته بودند : " مراقب باشید اسیر نشود ، از نظر سیاسی برای نظام در سطح جهانی بازتاب خوبی ندارد  ، مجروح یا شهید  هم شد که خوشا به حالش   .  "

جلوه هایی از کربلا

در ساعات آغاز شب ، «نافع بن هلال» که به پاسداری ازحرم خیمه ها ایستاده بود ، امام را دید که در تاریکی ازخیمه ها دور می شود. اوکه آمده بود تا پستی ها و بلندی های زمین پیرامون خیمه گاه را بسنجد، دست نافع که را شتاب زده خود را به او رسانده بود در دست گرفت و فرمود:« والله امشب همان شب میعاد تخلف ناپذیر است. آیا نمی خواهی در دل شب به درة میان این دو کوه پناهنده شوی و خود را از مرگ برهانی ؟ » امام بار دیگر نافع بن هلال را آزموده بود، نه برای آنکه از حال دل او خبر بگیرد ، بل تا او را به مرز یقین بکشاند و از شرک و شک و خوف برهاند. 

نافع بن هلال خود را به پاهای امام انداخت و گفت :« مادرم بر من بگرید! من این شمشیر را به هزار درهم خریده ام ، آن اسب را نیز به هزار درهم دیگر . قسم به آن خدایی که با حب شما برمن منت نهاده است، بین من و شما جدایی نخواهد افتاد مگر آنوقت که این شمشیر کُند شود و آن اسب خسته .» 

یادی از حاج احمد متوسلیان

حاج احمد آمد طرف بچه‌ها.از دور پرسید«چی شده؟» یک نفر آمد جلو و گفت«هرچی به‌ش گفتیم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهین کرد،من هم زدم توی صورتش.»
حاجی یک سیلی خواباند زیر گوشش.
ـ کجای اسلام داریم که می‌تونید اسیر رو بزنید؟!اگه به امام توهین کرد،یه بحث دیگه‌س.تو حق نداشتی بزنیش.

کمپوت

کمپوت
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه هو یه خمپاره اومد و بومممممم ..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش . بهش گفتم تو این لحظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو ...
در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت : من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم . اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید .
بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزیون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر ...
با همون لهجه اصفهونیش گفت : اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده

ذکر رزم

پلنگ صورتی

شب عملیات بود .حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:ببین تیربارچی چه ذکری میگه که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده .

نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ

پلنگ صورتی!)

معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه ،شادمانه مرگ رو به بازی گرفته

حاج حسین یکتا

 پلنگ صورتی

ولای علی

تویى که ذکر جمیلت به هر زبان جارى است
زلال یاد تو در جویبار جان جارى است
مدام زمزم وصف تو اى سلاله نور
به باغ خاطر هر طبع نکته دان جارى است
صداى عدل تو اى خصم اهل جور، هنوز
بسان صاعقه در گوش آسمان جارى است
به کام دهر چشاندى میى ز خم غدیر
که شور و جوشش آن در رگ زمان جارى است
ز چشمه سار ولاى تو اى خلاصه لطف
به جویبار زمان فیض جاودان جارى است
بود ولاى تو و آل تو چو کشتى نوح
که بى مخاطره در بحر بیکران جارى است ...

محمود شاهرخى - معاصر

جهان تو را می خواند

بعد تو چندین قیامت دیر شد، ما را ببخش

مِهر مُرد و ماه  در زنجیر شد، ما را ببخش

 

راوی این قصّه از یعقوب یادی هم نکرد

یوسف این قصّه دیگر پیر شد ما را ببخش

 

نازنینا عدل ما را کشت، تو دیگر مکش

مهربانا ظلم عالمگیر شد، ما را ببخش

 

از حدیث قدسی چشمت کسی شرحی نخواند

مصحف زلف تو بد تفسیر شد، ما را ببخش

 

ما ندانستیم رازعقل و سرّعشق چیست

عقل مُرد و عاشقی تحقیر شد، ما را ببخش

 

تیرمان بر سنگ خورد و خون مان بر خاک ریخت

سهم مان دنیای پر نخجیر شد، ما را ببخش

 

مدّتی گر عاشقی از یاد رفت از ما مرنج

اندکی گر مثنوی تأخیر شد ما را ببخش

 

دختر استاد چگونه برخورد پدر خود را با اطرافیان اینگونه بیان مى کند:
((اخلاق و رفتار ایشان در منزل ((محمدى )) بود. هرگز عصبانى نمى شدند و هیچ وقت صداى بند ایشان را در حرف زدن نشنیدیم . در عین ملایمت ، بسیار قاطع و استوار بودند و مقید به نماز اول وقت ، بیدارى شبهاى ماه رمضان ، قرائت قرآن با صداى بلند و نظم در کارها بودند. دست رد به سینه کسى نمى زدند و این به سبب عاطفه شدید و رقت قلب بسیار ایشان بود.
... بسیار کم حرف بودند، پرحرفى را موجب کمى حافظه مى دانستند. بسیار ساده صحبت مى کردند به طورى که گاهى آدم گمان مى کرد این یک فردى عادى و عامى است ... مى گفتند شخصیت را باید خدا بدهد و با چیزهاى دنیوى هرگز انسان شخصیت کسب نمى کند... آرام و صبور با مسائل برخورد مى کردند. با این که وقت زیادى نداشتند ولى طورى برنامه ریزى مى کردند که روزى یک ساعت بعد از ظهرها در کنار اعضاى خانواده باشند... رفتارشان با مادرم بسیار احترام آمیز و دوستانه بود همیشه طورى رفتار مى کردند که گویى مشتاق دیدار مادرم هستند. ما هرگز بگومگو و اختلافى بین آن دو ندیدیم ... آن دو واقعا مانند دو دوست باهم بودند. در خانه اصلا مایل نبودند کارهاى شخصى شان را کس دیگرى انجام دهد... ایشان براى بچه ها مخصوصا دخترها ارزش بسیار قائل بودند. دخترها را نعمت خدا و تحفه هاى ارزنده اى مى دانستند. همیشه بچه ها را به راستگویى و آرامش دعوت مى کردند. دوست داشتند آواى صوت قرآن در گوش بچه ها باشد. براى همین منظور قرآن را بلند مى خواندند و به مؤ دب بودن بچه اهمیت مى دادند و رفتار پدر و مادر را به بچه ها مؤ ثر مى دانستند. درباره مادرم مى فرمود: این زن بود که مرا به اینجا رساند. او شریک من بوده است و هر چه کتاب نوشته ام نصفش مال این خانم است .))(11)

عیدی سربازان

پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود. ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه‌ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: فردا به پول نیاز دارم، اینها را بفروش.
گفتم : اگر پول نیاز دارید، بگویید تا از جایی تهیه کنم.
او در پاسخ گفت : تو نگران این موضوع نباش. من قبلاً اینها را خریده‌ام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانواده‌ام هم صحبت کرده‌ام.
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. او گفت که شب می‌آید و پول‌ها را می گیرد.
شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پول‌ها را با خود برداشتم و رفتیم بیرون. کمی که از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمی‌خواند و...
او حدود نیم ساعت صحبت کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: شما کارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است و من نمی دانم باید چه کار کنم.
بعد از من پرسید: این بسته اسکناس‌ها چقدری است؟
گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول‌ها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پول‌ها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت: این هم برای شما و خانواده‌ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.
ابتدا قبول نکردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعدها از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پول‌ها را بین سربازان متأهل، که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم کرده است.

کلام نور

حرم مطهر امام رضا (ع) نعمت بزرگ و گرانقدری است که در اختیار ایرانی هاست ؛ عظمتش راخدا میداند.                                             حضرت آیت اله العظمی بهجت



یاران خراسانی


سرخوش زسبوی غم پنهانی خویشم

چون زلف تو سرگرم پریشانی خویشم

***

در بزم وصال تو نگویم زکم و بیش

چون آینه خو کرده به ویرانی خویشم

***

لب باز نکردم به خروشی و فغانی

من محرم راز دل طوفانی خویشم

***

یک چند پشیمان شدم از رندی و مستی

عمریست پشیمان زپشیمانی خویشم

***

از شوق شکرخند لبش جان نسپردم

شرمنده جانان زگران جانی خویشم

***

بشکسته تر از خویش ندیدم به همه عمر

افسرده دل از خویشم و زندانی خویشم

***

هر چند امین، بسته دنیا نیم اما

دلبسته یاران خراسانی خویشم

حضرت آیه الله خامنه ای                                                     میلاد امام رضا(ع) مبارک