ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
یا سامع الدعاء
خواب عجیبی دید. رسول خدا(ص) به او فرمود: برو به فلان همسایه که فرد مجوسی است بگو آن دعا مستجاب شد.
مرد تعجب کرد، آن مرد مجوسی را به نیکوکاری نمیشناخت. به خواب خود توجه نکرد و آن پیغام را نرساند. شب دیگر همان خواب را دید. ولی باز هم به آن توجه نکرد. شب سوم و همان خواب و درخواست پیامبر.
با کراهت و بیمیلی سراغ مرد مجوسی رفت و پیغام را رساند. مرد مجوسی در فکر فرو رفت. گفت مرا میشناسی و میدانی که تاکنون مجوسی بودم اما اکنون مسلمان شدم و خانواده خود را نیز دعوت میکنم که مسلمان شوند.
بر تعجب و حیرت مرد افزوده شد. پرسید حکایت آن دعا چیست؟ مجوسی تازه مسلمان گفت: مهمانی بزرگی داشتیم. بوی کباب و غذای خوش در فضای خانه پیچیده بود. ناگهان شنیدم که فرزندان یتیم یکی از سادات که در همسایگی ما زندگی میکنند از بوی غذا تعریف کردند. شرمنده شدم و به سرعت مقداری غذا و لباس برایشان فرستادم. شنیدم که وقتی چشمشان به آن غذاها افتاد در حق من دعا کردند و گفتند خدایا این مرد همسایه را با جد ما رسول خدا(ص) در بهشت محشور کن. دعایی که پیامبر فرمود مستجاب شده همین دعا بچه یتیمها بود.
یا واسع العطاء