ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 |
ما شهر مراکش را برای اقامت در رباط ترک کردیم. ملک حسن در آنجا قصری در اختیار ما گذاشته بود...
الکساندردومارانش (Alexandre de Marenches) رئیس سازمان اطلاعات فرانسه برای دیدن همسرم به مراکش آمد و او را از خطراتی که اقامت ما در کشور مراکش برای ملک حسن دوم ایجاد می کرد آگاه نمود... مارانش ، ملک حسن را از این امر مطلع کرده بود و او با شهامت بسیار در پاسخ گفته بود: «این موضوع وحشتناک است ، اما تصمیم مرا عوض نمی کند. من نمی توانم از پذیرایی مردی که دقایق غم انگیزی را در زندگی طی می کند ، خودداری کنم.»(ص301)
روزهای تاریک
هنری کیسینجر و دیوید راکفلر موفق شده بودند رئیس جمهوری مجمع الجزایر باهاماس را برای اقامت موقت ما در جزیره پارادایس (Paradise Island) راضی کنند و خانه ای برای زندگی ما تهیه نمایند. روز دهم فروردین ماه 1358 ما به سوی ناسائو(Nassau) پایتخت باهاماس پرواز کردیم... دو ماه و ده روزی که در جزیره باهاماس گذراندیم ، از جمله تاریک ترین روزهای زندگی من به شمار می رود.(ص303)
مقامات باهاماس ما را به این شرط پذیرفته بودند که کوچکترین عقیده ای که جنبه سیاسی داشته باشد ، ابراز نکنیم ، و این موجب تعجب من شد ، چرا که باهاماس با ایران هیچ گونه رابطه ای نداشت...سه هفته قبل از اتمام اجازه اقامت ما، مقامات باهاماس ما را مطلع کردند که روادید ما را تمدید نخواهند کرد. به کجا می توانستیم برویم؟
دولت ها ، یکی پس از دیگری به ما پاسخ منفی می دادند. فقط انورالسادات بود که یک بار دیگر با شهامت دعوت خود را تاکید نمود... مکزیک با وساطت هنری کیسینجر ، عاقبت با رفتن ما به آن کشور موافقت کرد.(ص310)
شاه برضد امریکا
وقتی که احتمال رفتن به امریکا را مطرح کردم ، اعلیحضرت دقیقا_ گفت: «بعد از آنچه بر سر من آوردند ، اگر به زانویم هم بیفتند ، به آنجا نخواهم رفت.»(ص316)
می ترسم امریکا همسرم را تحویل مقامات ایرانی بدهد و یا با تشکیل یک دادگاه بین المللی موافقت کند... من لحظه ای آرام ندارم. به خود می گویم اگر امریکا را ترک کنیم و آنها گروگانها را بکشند ، خواهند نوشت: اگر نرفته بودند ، این اتفاق نمی افتاد. اما اگر بمانیم ممکن است دادگاه بین المللی تشکیل دهند...(ص333)
این داستان دادگاه بین المللی خون را در رگهایم منجمد می کند. احساس می کنم چون محکومی در دالان مرگ هستم. اگر پادشاه قرار است محاکمه شود ، همه این روسای دول که در طول سالها از خدمت او به ایران تمجید کرده اند، چه خواهند گفت؟... اواسط آذرماه پزشکان به این نتیجه رسیدند که پادشاه می تواند بزودی بیمارستان را ترک گوید. علاوه بر آن به همه ما گفتند که به تختخواب بیمارستان نیاز دارند... بازگشت به آنجا برای روز یازده آذرماه پیش بینی شده بود. اما روز 9 آذر خبر عدم قبول اقامت ما از سوی مقامات مکزیک مرا در بهت و حیرت فرو برد.(ص335)
این اتفاقات با سرعت انجام گرفت و هنگامی که من از موضوع اطلاع یافتم ، تبعیدگاه جدید ما تعیین شده بود: پایگاه هوایی لاک لاند (Lockland) در سن آنتونیو(San Antonio)در تکزاس.
این خبر را همسرم با تلفن به من داد: «ما به تکزاس می رویم. دولت امریکا از ما خواسته که مقصد خود را کاملا_ محرمانه نگاه داریم. با هیچ کس در این باره صحبت نکن ، حتی بچه ها.»(ص336)
دیوانه شده بودم
مرا شتاب زده وارد یک اتومبیل پلیس کردند و با سرعت به راه افتادیم. این صحنه غم انگیز و درعین حال مسخره بود. از وقایعی که در فیلم های جیمزباند می توان دید. در داخل اتومبیل ، مامورین سیا و اف.بی.آی نشسته بودند و چند کامیون با نام یک شرکت رختشویی که پر از مامورین امنیتی بود، ما را احاطه کرده بودند. پادشاه را نیز با وضعی مشابه به فرودگاه آورده بودند. در آنجا یک هواپیمای نظامی بوسیله افراد ملبس به جلیقه ضدگلوله و کلاه های مخصوص و اسلحه خودکار محافظت می شد. از ما خواستند سوار هواپیما شویم. آیا تا این حد در خطر بودیم؟ با خود گفتم که این آرایش جنگی هدفی جز دیوانه کردن ما ندارد... به محض پیاده شدن از هواپیما، بدون کلمه ای توضیح و خوشامد ، ما را به درون یک آمبولانس نشاندند و آمبولانس با چنان سرعت و خشونتی به حرکت در آمد که چند بار به اینطرف و آنطرف پرتاب شدیم. بیچاره خانم پیرنیا که با ما بود ، سرش بشدت به گوشه ای از سقف آمبولانس خورد.
پادشاه را در اطاقی جای دادند که جلوی پنجره هایش دیوار کشیده شده بود. مرا در اطاق پهلویی که درش فقط از بیرون باز و بسته می شد و دستگیره نداشت و در روی سقفش یک دستگاه ضبط صدا قرار داشت ، جای دادند. دیوانه شده بودم و باورم نمی شد.(صص337-339)
ما مطرودین
اقامت ما در لاک لاند ، به دلیل وضع جسمانی پادشاه و نیز بخاطر تمایل کاخ سفید به خروج هر چه زودتر ما از امریکا، نمی توانست دوام پیدا کند ، ولی به کجا می توانستیم برویم؟ وزارت خارجه امریکا به ما اطلاع داد که حتی دولت آفریقای جنوبی که قبلا با رفتن ما موافقت کرده بود، تغییر عقیده داده است. واقعا اهانت آمیز بود. احساس می کردم که ما در نظر همه مردم دنیا از جمله «مطرودین» به شمار می آییم ، حتی در کشوری مانند آفریقای جنوبی که هنوز از سیاست «آپارتاید» پیروی می کرد و من هرگز مایل نبودم به آنجا قدم بگذارم...
«27آذر. جوانان پانامایی جلوی سفارت امریکا دست به تظاهرات زده اند. ژنرال توریخس به ما گفت که نگران نباشیم. امیدوارم در اینجا مشکل ایجاد نکنند. در غیر این صورت به کجا خواهیم رفت؟ جایی جز مصر باقی نمی ماند ویقین نیست که امریکایی ها بگذارند ما به آنجا برسیم.»خیلی زود در پاناما احساس عدم امنیت کردیم. احساسی که در پس خوشامدگویی های ظاهری پنهان بود. روزی در انبار پشت خانه یک ضبط صوت و نوعی تاسیسات برقی کشف کردم... کریستیان بورگه (Christian Bourguet) فرانسوی و هکتور ویلالون (Hector Villalon)آرژانتینی شاید هنگام جشن عید نوئل به پاناما رسیدند. البته آمدن آنها بر ما پوشیده ماند ولی در طول دی ماه 1359 اریستید رویو(Aristides Royo) رئیس جمهوری پاناما موضوع را به اطلاع ما رساند و از روی خیرخواهی از ما خواست که یک وکیل دادگستری محلی برای دفاع از خطری که از جانب تهران ما را تهدید می کرد برگزینیم(ص352)
به موجب قانون پاناما در مورد استرداد مجرمین ، همین که تقاضای استرداد به دولت می رسید، می بایستی شخص مورد نظر را توقیف کرد. ژنرال خیال می کرد که توقیف پادشاه جنبه نمادین خواهد داشت و برای متقاعد کردن دانشجویان خط امام و آزادی گروگانها کافی خواهد بود... بعضی از روزنامه نگاران که به ما نزدیکتر بودند می گفتند: «پاناما را ترک کنید ، ماندن شما در اینجا خطرناک است.» یک روز مارک مورس همکار آرمائو که مشکلات روزانه ما را در جزیره حل می کرد ناگهان ناپدید شد و بعد کشف کردیم که بوسیله مامورین امنیتی پاناما توقیف شده است.(ص353)
14 ماه سرگردانی
از زمان ترک کشور مصر ، طی چهارده ماه ، با سرگردانیها ، رنجها و تحقیرهای فراوان دست و پنجه نرم کرده بودیم ، و امروز برای زدودن این خاطرات ناگوار از ذهن ما ، رئیس جمهوری و همسرش جلوی پلکان هواپیما از ما استقبال کردند. فرش قرمز پهن کرده بودند و گارد احترام مراسم استقبال رسمی بعمل آورد.(ص365)
مرگ لیلا تاثیر شدیدی در میان ایرانیان تبعیدی و ایرانیان داخل کشور برانگیخت. به من گفتند که همین که خبر مرگ لیلا در خیابانهای تهران پخش شد ، مردم برای گذاشتن شمع و گل در برابر میله های قصر ، به سوی نیاوران شتافتند. در همه شهرهایی که ایرانیان تبعیدی زندگی می کنند مراسمی برپا شد.(ص408)
منبع کتاب «کهن دیارا»
عالی است.